چند روزی است سرم روی تنم می افتد
دست من نیست که گاهی بدنم می افتد
گاهی اوقات که راه نفسم می گیرد
چند تا لکه روی پیرهنم می افتد
باید این دست مرا خادمه بالا ببرد
من که بالا ببرم مطمئنم می افتد
دست من سر زده کافیست تکانش بدهم
مثل یک شاخه کنار بدنم می افتد
دست من نیست اگر دست به دیوار شدم
من اگر تکیه به زینب بزنم می افتد
سر این سفره محال است خجالت نکشم
تا که چشمم به دو چشم حسنم می افتد
هر که امروز ببیند گره مویم را
یاد دیروز من و سوختنم می افتد
روز آخر شده و در دل خود غم دارم
دو پسر دارم و اما کفنی کم دارم
*****************
شـهر مدینه غـصّه و غـم دارد امشب
حال و هـوایی پر ز مـاتـم دارد امشب
یک یـاس پــرپـر دارد امّـا خـانه وحـی
چشم علی اشک دمادم دارد امشب
او مـادر اربـاب مظلومم حـسـین است
در سـینـه اش داغ مـحرّم دارد امشب
انگار عــاشــورا شــده شـــهر مــدیــنه
چـیزی مــگر از کـربلا کــم دارد امشب
دیــگـر نــشــد مــادر نماز شب بخواند
زهـرای اطـهر قـامتی خـم دارد امشب
بر روی رخسار تو مانده جـای سیلی
مهتاب رویت شد خسوف از رنگ نیلی